امروز مراسم تشییع مادر زن‌دایی‌ام بود چند ماهی بود که مریض بود و افتاده بود رو تخت. آدم خوبی بود, مادر شهید بود,سیدم بود,بچه‌هاشم تنهایی بزرگ کرده بود.خدا بیامرزدش.

اونجا که داشتم بقیه رو میدیدم,حس خوبی نداشتم نمیدونم چرا,ولی اینکه عزیزانم ناراحت باشند و من نتونم کاری بکنم حس بدیه,اینکه گریه کنند,ناراحت باشند و حالشون خوب نباشه و من ندونم چی بهشون بگم,چی بگم که اروم بشند برای من حس خوبی نیست,دوستش ندارم.

من نرفتم تالار,با پسرخالم اومدم خونه,توی راه که داشتیم میومدیم خودش و زنش بودند باهام حرف زدند اینکه تو اصلا فکر کار و پول رو نکن و بشین درست رو بخون و به ارزوت برس و غیره و غیره و غیره تا بیایم هی گفتم چشم ,باش حتما,و وقتی اومدم خونه طبق معمول شروع کردم به خیال‌پردازی به حرفایی که میخواستم بهشون بزنم و نزدم,هی ادامه دادم,هی ادامه دادم,هی ادامه دادم,توی ذهنم به اینجا رسیدم که پسرخالم به بهانه اوردن ناهار میاد تا باهام حرف بزنه و من سفره دلم رو براش وا میکنم:

شروع کردم از اینکه کسی به من اهمیت نمیده,اصلا اهمیت نمیده بحث خیالیم رو بردم سمت اینکه من ضعف دارم خیلی ضعف,خیلی کمبودها داشتم,دوستی نداشتم,حرفی نمیزدم,همش توی خونه بودم,سرگرمی انچنانی نداشتم ( درستشون اینه که ننیخواستم دوست یا سرگرمی ای داشته باشم)و. و همه‌ی اینارو مادرم پوشش میداد,همه ی ضعف‌ها و کمبودهام رو مادرم پوشش میداد نمیداشت دیده بشند.مادر,دوست,رفیق,همبازی,هم‌صحبت,یا هر کمبود دیگه ای که داشتم رو پوشش میداد و من فکر میکردم ضعفی ندارم.مادرم افتاد مرد,کسی که همه‌ی این خلاء هارو پرمیکرد دیگه نبود,همه این کاستی‌ها,کمبودها,ضعف‌ها و خلاء‌ها ظهور پیدا کردند و من نمیخواستم قبول کنم که خالی شدم,نمیخواستم قبول کنم ضعف‌ دارم,نمیخواستم قبول کنم که همون یه نفری که همه توجه مورد نیاز من رو بهم میداد دیگه نیست.گریه نمیکردم,انگار که همش یه خوابه و تمومی نداری.نتیجه همه اینا این شد که من برای جبران نبود این فرد رفتم تو خیالم,توجهی که قبلا مادرم رو به من میکرد دیگه کسی انجام نمیداد,دیگه کسی با من حرف نمیزد,دیگه کسی نبود اذیتش کنم,دیگه کسی نبود باهاش بحث کنم,دعوا کنم,درددل کنم,قول بدم,غذا بپزم.برای جبران همه‌ی اینا رفتم تو خیالم,رفتم تا در خیالم و ذهنم همه‌ی این توجهی که دیگه بهم نمیشد رو جبران کنم,همه ی فکرام در مورد این بود که من یه کار فوق العاده انجام بدم و مورد توجه و تشویق و تحسین بقیه قرار بگیرم,چندین ساعت در روز توی محیط و اتاق ایزوله‌ای که داشتم میموندم و خیال میکردم و خیال میکردم بلکه نیازم رفع بشه و هیچ‌کس هم براش مهم نبود,فوقش یه در میزدن که ببیند زنده‌ام یا نه,تازه اگر میزدند!

توی این بحث خیالیم با پسرخاله‌ای که خیالا اومده بود برای غذا بیاره دیگه گریه‌ام گرفت,از این بی‌کسیم,از اینکه حتی این حرف‌های در مورد خیالم رو هم باید در خیالم بزنم,هه در خیالم در مورد خیالاتم فکر میکنم.ولی این‌ دفعه فرق داشت نمیخواستم توجه بخرم,نمیخواستم کار غیر واقعی بکنم اتفاقا این واقعی‌ترین خیالم بود,خیالی که چندساله نمیخوام باور کنم واقعیه.

توی ماشین که میومدیم خیلی حرف زدیم,توی مسئله پول خوب بلدند کمک ادم کنند ,اینکه میگفتند برو مهندسی صنایع,مدیریت بازرگانی یا یه رشته مرتبط با کار خودشون,که بعدا کمکم کنند و خودم یه کاری بزنم یا اینکه برو فلان کارو کن نگران پول و فلانشم نباش ما کمکت میکنیم,

ولی من همه‌ی اون لحظات به این فکر میکردم که چه قولی دادم,اینکه امسال میرم پیام‌نور و بازم سال بعد کنکور میدم,برای قولی که دادم.فرق امسال و سالهای قبلم اینه که الان میدونم مشکل کجاست,میدونم عیب سیستم کجاست,میدونم کجای ذهنم مشکل داره.دیگه قرار نیست این عیب باعث بشه که من حتی از یک درصد توانم هم استفاده نکنم.

اصلا هم برام مهم نیست بقیه پشت سرم چی میگند,من با نصف توان واقعیم هم میتونم به همه‌ی چیزهایی که میخوام برسم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها