در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن میکده فردا نکند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
ملول و ناراحت هستی. فکر می کنی محرم راز و دوست صمیمی پیدا نمی شود تا در حل مشکلات به تو کمک کند. خودخوری و افسردگی را رها کن و به خود ایمان بیاور. راه نجات، شناخت توانایی های خود است. به هدف خود ایمان داشته باش تا به مقصود برسی.
هیچ وقت نمیدونستم فامیلیم یعنی چی همیشه هم ازش بدم میومد,
الان طی یه تحقیق فهمیدم چه فامیلی با دلیل و با معنی دارم و به چه ادم های بزرگی بر میگرده:)
یه چیزی حدود اینکه 300-400پیش جد و ابادم کی بوده رو فهمیدم,که خیلی مصمم شدم بعدا بیشتر دنبالش رو بگیرم.
جد و ابادم پیداتون میکنم:))
گذشتهام افسردهام کرده است و درگیر آیندهی پیش نیامده شدهام درحالی که الانم در حال تلاش برای نجات من است من بیاعتنا صبحم را شب میکنم.
از گذشته بگویم، تلاشهای نکرده،استعدادهای هدر داده شده، نظام آموزشی و تربیتی غلط،دشمنی روزگار، الویتبندیهای اشتباه ،اشتباهات والدین خوبم ،شخصیتی که با توانش یکی نیست و از همه مهمتر اشتباهات مهلک خودم با تمام توان سعی در افزایش فشار و بیش از پیش افسردهتر و نابود کردن من دارند و در این راه از هیچ تلاش و خاطرهی بدی نمیگذرند.
از آینده بگویم، فکرها و ایدههایی که بدموقع به ذهنم میآیند،برای جبران عدم موفقیتهایم و و القای حس موفقیت در آینده ،در ذهنم هزاران راه مختلف را که هنوز به آنها نرسیدم و احتمالا بسیاری از آنها هرگز امکان پذیر نباشند را طی میکنم تا انتها میروم.قدرت تخیلیم هم مزید بر علت شده که ساعت ها را به شروع کردن یک کار ،استارتاپ،اختراع،فعالیت و زندگی و پایان رساندنشان بگذرانم.شاید بعضی از آنها یا نه نیمی از آنها یا نه بیشتر آنها را استعداد بالقوهاش را داشتم ولی در حال حاضر فقط اندکی برایم باقی مانده و همین ها را هم نه در واقعیت بلکه در خیالم جامهی عمل میپوشانم.
و الانم ،از ابتدای هر روز دست و پا ن در حال متوجه کردن و بیدار کردن من از خواب است ،خوابی که قرص خوابش شکستهای گذشته و رویایش وهم آیندهی موفق است .الانم هر روز ضعیفتر از دیروز سعی دارد با نشانهها با تلنگرها با انگیزه دادنها مرا نجات دهد ،با راههای درستی که جلوی رویم میگذارد و میتوانند از این مردهزندگی یکنواخت نجاتم دهند.
و من در این بین هر روزم را با خیال و فکر و ارزو شروع میکنم و با امید پوچ شروع دوباره از فردا به پایان میرسانم و اصلا حواسم نیست الانم در تکاپوست ،در تکاپوی اندک امیدش برای یادآوری اینکه من هیچ وقت معمولی نبودهام.
بعد یه عمر بفهمی که.
رویاپردازی ناسازگار چیست ؟
این گونه رویا پردازان ، عموما از دسته افرادی هستند که کارهای خود را به تعویق می اندازند.
بعد یه عمر زندگی و سه سال پشت کنکور موندن بفهمی مشکلت اینه.
یه عمر تلف کردن زندگیت به خاطر چیزی به اسم خیال پردازی ناسازگار، یه عمر مشکل من نبودم ،مشکل این بوده ذهن من زیادی خیال پردازه اونقدری که صبحم رو باهاش بتونم شب کنم.
حداقلش اینه فهمیدم اونقدری که فکر میکردم کامل نیستم هه.ولی ولی خوبیش اینه فهمیدم نزاشتم 25،30،35 سالم بشه و بعد تازه بفهمم،هنوز 21 سالمه و هنوز وقت برای جبران دارم:).
خوبه که حالا میدونم دردم چیه.
بالا پشت بام خوابی در زیر قویترین و خفنترین کولر تاریخ:)
یادمه اولین باری که اومدم بالاپشتبوم بخوابم تا صبح از ترس نتونستم بخوابم ولی نرفتم پایین,اخرشم نزدیکای صبح رفتم گفتم هوا خیلی سرد بود اومدم پایین:دی
جا داره از سوسکها,خفاشها و بالاخص اجنههای گرامی تقاضا کنم بذارید تا صبح راحت بخوابم,دمتون گرم:)
شب بخیر.
+ جا داره تاکید کنم خیلی بادههههه
امروز مراسم تشییع مادر زنداییام بود چند ماهی بود که مریض بود و افتاده بود رو تخت. آدم خوبی بود, مادر شهید بود,سیدم بود,بچههاشم تنهایی بزرگ کرده بود.خدا بیامرزدش.
اونجا که داشتم بقیه رو میدیدم,حس خوبی نداشتم نمیدونم چرا,ولی اینکه عزیزانم ناراحت باشند و من نتونم کاری بکنم حس بدیه,اینکه گریه کنند,ناراحت باشند و حالشون خوب نباشه و من ندونم چی بهشون بگم,چی بگم که اروم بشند برای من حس خوبی نیست,دوستش ندارم.
من نرفتم تالار,با پسرخالم اومدم خونه,توی راه که داشتیم میومدیم خودش و زنش بودند باهام حرف زدند اینکه تو اصلا فکر کار و پول رو نکن و بشین درست رو بخون و به ارزوت برس و غیره و غیره و غیره تا بیایم هی گفتم چشم ,باش حتما,و وقتی اومدم خونه طبق معمول شروع کردم به خیالپردازی به حرفایی که میخواستم بهشون بزنم و نزدم,هی ادامه دادم,هی ادامه دادم,هی ادامه دادم,توی ذهنم به اینجا رسیدم که پسرخالم به بهانه اوردن ناهار میاد تا باهام حرف بزنه و من سفره دلم رو براش وا میکنم:
شروع کردم از اینکه کسی به من اهمیت نمیده,اصلا اهمیت نمیده بحث خیالیم رو بردم سمت اینکه من ضعف دارم خیلی ضعف,خیلی کمبودها داشتم,دوستی نداشتم,حرفی نمیزدم,همش توی خونه بودم,سرگرمی انچنانی نداشتم ( درستشون اینه که ننیخواستم دوست یا سرگرمی ای داشته باشم)و. و همهی اینارو مادرم پوشش میداد,همه ی ضعفها و کمبودهام رو مادرم پوشش میداد نمیداشت دیده بشند.مادر,دوست,رفیق,همبازی,همصحبت,یا هر کمبود دیگه ای که داشتم رو پوشش میداد و من فکر میکردم ضعفی ندارم.مادرم افتاد مرد,کسی که همهی این خلاء هارو پرمیکرد دیگه نبود,همه این کاستیها,کمبودها,ضعفها و خلاءها ظهور پیدا کردند و من نمیخواستم قبول کنم که خالی شدم,نمیخواستم قبول کنم ضعف دارم,نمیخواستم قبول کنم که همون یه نفری که همه توجه مورد نیاز من رو بهم میداد دیگه نیست.گریه نمیکردم,انگار که همش یه خوابه و تمومی نداری.نتیجه همه اینا این شد که من برای جبران نبود این فرد رفتم تو خیالم,توجهی که قبلا مادرم رو به من میکرد دیگه کسی انجام نمیداد,دیگه کسی با من حرف نمیزد,دیگه کسی نبود اذیتش کنم,دیگه کسی نبود باهاش بحث کنم,دعوا کنم,درددل کنم,قول بدم,غذا بپزم.برای جبران همهی اینا رفتم تو خیالم,رفتم تا در خیالم و ذهنم همهی این توجهی که دیگه بهم نمیشد رو جبران کنم,همه ی فکرام در مورد این بود که من یه کار فوق العاده انجام بدم و مورد توجه و تشویق و تحسین بقیه قرار بگیرم,چندین ساعت در روز توی محیط و اتاق ایزولهای که داشتم میموندم و خیال میکردم و خیال میکردم بلکه نیازم رفع بشه و هیچکس هم براش مهم نبود,فوقش یه در میزدن که ببیند زندهام یا نه,تازه اگر میزدند!
توی این بحث خیالیم با پسرخالهای که خیالا اومده بود برای غذا بیاره دیگه گریهام گرفت,از این بیکسیم,از اینکه حتی این حرفهای در مورد خیالم رو هم باید در خیالم بزنم,هه در خیالم در مورد خیالاتم فکر میکنم.ولی این دفعه فرق داشت نمیخواستم توجه بخرم,نمیخواستم کار غیر واقعی بکنم اتفاقا این واقعیترین خیالم بود,خیالی که چندساله نمیخوام باور کنم واقعیه.
توی ماشین که میومدیم خیلی حرف زدیم,توی مسئله پول خوب بلدند کمک ادم کنند ,اینکه میگفتند برو مهندسی صنایع,مدیریت بازرگانی یا یه رشته مرتبط با کار خودشون,که بعدا کمکم کنند و خودم یه کاری بزنم یا اینکه برو فلان کارو کن نگران پول و فلانشم نباش ما کمکت میکنیم,
ولی من همهی اون لحظات به این فکر میکردم که چه قولی دادم,اینکه امسال میرم پیامنور و بازم سال بعد کنکور میدم,برای قولی که دادم.فرق امسال و سالهای قبلم اینه که الان میدونم مشکل کجاست,میدونم عیب سیستم کجاست,میدونم کجای ذهنم مشکل داره.دیگه قرار نیست این عیب باعث بشه که من حتی از یک درصد توانم هم استفاده نکنم.
اصلا هم برام مهم نیست بقیه پشت سرم چی میگند,من با نصف توان واقعیم هم میتونم به همهی چیزهایی که میخوام برسم.
به پسرخالم مشکلم رو گفتم.اینکه یه اختلالی و مشکل و صد البته تنبلی خودم باعث شده که من حتی از 5% توانم هم استفاده نتونم بکنم.اصلا راحت شزم از وقتی گفتم اینکه دیگه نیازی نیست عذاب بکشم تا اومدن نتایج و اون موقع فکر کنم که چی جوری باید بگم.
توی پست رمزدار قبلی از دو تا راه حرف زدم,یکی راهیه که زود بازده تره و نتایج خیلی خیلی مثبتی داره و فقط یکی دو عیب کوچیک داره و راه دوم راهیه که خیلی خیلی خیلی سخته و به این زودیها به بازدهی و درامد نمیرسه و تنها همون دو عیب راه اول مزیت راه دومه.
خب همون جور که توی اون پست رمزدار نوشتم من قراره راه دوم رو انتخاب کنم,چون اون ارزو و علاقه و قول منه حالا هر چه قدر که میخواد سخت باشه ولی دیگه نه به هر شرایطی,دیگه قرار نیست الکی بزارم عمرم هدر بره.
توی راه دوم قراره امسال برم دانشگاه,همون پیام نوری که یه ساله ازش مرخصی گرفتم علاوه بر این قراره کنکور 99 هم شرکت کنم اونم نه وقتی که هیچ سعیی نکردم.
با خودم شرط کردم حتما باید تابستون درس بخونم و ازمون شرکت کنم و حتما از این درس خوندنم نتیجهای که میخوام رو بگیرم و اگه اینطور نشه دیگه از مهر میرم دانشگاه و به جای کنکور به کار یا همون راه دوم میچسبم.دیگه هم قرار نیست توی این محیط ایزوله و تنهایی که برای خودم درست کردم درس بخونم,حتما باید برم کتابخونه و اونجا درس بخونم.
این وسط یه سری مشکل اضافه دیگم هست که نه میتونم ولشون کنم نه میتونم حلشون کنم تنها راهی که دارم اینه که باهاشون بسازم و بهشون نظم بدم تا حداقل اعصاب خردی برام ایجاد نکنند.
یه سری امکاناتم نیاز دارم,که قراره با هزار تا قرض و قوله و فروختن همهی پساندازهام جورشون کنم,هم چون بهشون نیاز دارم,هم چون صرفه جویی میشه در وقتم هم اینکه اون مشکلهارو میشه باهاش نظم بدم.
امسال هر چی میخواد بشه دیگه برام فرقی نداره,اگه تونستم از پس این مشکلا بر بیام و عین بچه ادم درسم رو بخونم که هیچی اگه نه,شاید که هیچوقت تو زندگیم درس نخونده باشم ولی مطمئنم عرضه کار کردن رو دارم.هرچی میخواد بشه امسال قراره برای من خوب تموم بشه:))
بدانید و آگاه باشید شما از اولین نفراتی هستید که میدونه تصمیم من چیه و اگه قسمت باشه کنکور 99 ای شرکت کنم جز شماها و همین دو سه نفر حانوادهام قرار نیست هیچ کس دیگه ای بفهمه,خلاصه که امین منید دیگه:)) (وی هندونه زیر بغل خوانندگانش میگداشت)
یه وقتایی هم هست اعصابت از همه چی گرفته از کوچیک ترین رفتارها هم بد برداشت میکنی ،میزنی کانال بی خیالی انگار نه انگار زندگی ای در جریانه.
ولی از کسی ناراحت شدید یا مزاحم شده حتما بهش بگید.
اکثر وقتا میدونم چی جورری خودم رو از مشکل بکشم بیرون ولی راستش الان نمیدونم.
عاقا منواین عکس دومیرو خیلی دوست داشتم:)))
اینم خیلی خوب بود ,چه قدر با این یازی میکردیم
از اینا همه داشتیم
دیگه میخوام مرزهای یادگاری داشتنو بشکنم,اینارو نگاه کنید
نیم مترم نبودم اینارو میپوشیدم
.
چه قدر خوب بودند دیروز بودا یه ذره بودم:)))
دوشنبه برم مشهد جمعه برگردم؟
تنها تنها؟:))
فقط برای اتاق یه زنگ بزنم به داییم
هوم,نظراتتان؟:)
+ دو تا راه دارم،
اگه با تور کانون برم,هتل اوکیه,و غذا اینام دیگه هست و فقط هتلاش یکم دوره از حرم که مشکلی نیست
اگه برم حسینیه قزوینی ها,برای غذا اینا یا باید درست کنم یا باید از بیرون بگیرم که مشکلی نیست,فقط خوبیش اینه به حرم نزدیکه
هزینه ای هم با هم فرقی ندارند
شرایط یه شکلیه که هر شب یه وسوسهای هست برای اینکه از تصمیم برگردم.هر شب که برادرم میاد میگه فلان قدر فروختم و توام پیش من بیا و باهم کار کنیم یه وسوسه است برای اینکه بگم گور بابای هدفم و استعدادهام مگه همه دنبال پول نیستند برو بچسب به کار,درس کیلو چند!.ولی اینو نمیگم به برادرم میگم من میخوام یه سال هیچ کاری نکنم,میخوام بیخیال باشم,میخوام کاری نکنم,کنکور پیرم کرد.بازم حرفم اینم نیست توی دلم میگم من امسال با همه مشکلاتم میجنگم معدهای که پاچیده رو درست میکنم,این مشکلات داخل خونه رو همه رو حل میکنم,خونه رو با خودم منطبق میکنم نه خودم با خونه رو, و از همه اینا مهمتر درس میخونم و توانایی واقعیم رو نشون میدم.
ولی بر خلاف میل واقعیم و اون حرفی که تو دلمه,به شرطایی که گذاشتم عمل نکردم,گفتم ازمون 4 مرداد رو در هر شرایطی میرم ولی نرفتم,قرار بود اگه این شرط عملی نشد قید همه چی رو بزنم.
باید یه انتخابی کنم اگه واقعا میخوام درس بخونم و کنکورو بترم باید سختی درس خوندن,حرف شنیدن و به جون بخرم و به چیزی که میخوام برسم,اگر که نه حداقل عمرم رو تلف نکنم و پی کار رو بگیرم.باید انتخاب کنم.
چندتا مشکل بزرگ داشتم و دارم,استفاده بیش از حد از اینترنت,خیالپردازی ناسازگار,مشکلات توی خونه,با واقعیت روبهرو نشدن و اخری که شخصیه.هر کدوم از اینا مثل یه زنجیرند که هر کدوم اگه باز نشه جلوم رو میگیره,با دوری از نت دوتاشون به طور مستقیم و یکی به طور غیر مستقیم حل میشه به خاطر همین یه مدت ,نمیدونم چه قدر باید از نت یا بهتر بگم از گوشی کمتر استفاده کنم چون عادت ندارم با لپتاپ تو نت بچرخم احتمالا درست بشه.
خوشم نمیاد بگم "امیدوارم خدا کمکم کنه" چون میدونم اون کمکش رو میکنه منم که باید قدرشون رو بدونم پس امیدوارم قدر داشتهها و کمکهایی که بهم میشه رو بدونم.
+یه عزیزی گفت اینقدر کامنتا رو نبند, ولی شرمنده دیگه این یکیم بسته میمونه :) .
شبتون بخیر,عاقبتتونم بخیر
یه روزی دیگه کسی که من رو یادش باشه نیست.شاید 100 سال دیگه فوقش 200 سال بعد کسی نیست که محمد جواد ناضرصفوی رو به بیاد بیاره.حالا وقتی منو قرار نیست کسی به یاد بیاره چه اهمیتی داره که چی جوری زندگی کنم,چه اهمیتی داره به خاطر کارهام یا خودم از کسی خجالت بکشم,چه اهمیتی داره غصه زندگیم یا مشکلات یا بدبختی هام رو بخورم,چه اهمیتی داره وقتی 200 سال بعد منو کسی یادش نمیاد به کسی که خیلی دوستش داشتم و دارم و گذاشتمش و رفتم اس ام اس ندم و نگم دلم خیلی برات تنگ شده:) .
مشهد که رفتم خیلی چیزها یاد گرفتم,خیلی کارها برخلاف شخصیت قبلیم انجام دادم,با خیلی از ترس هام روبهرو شدم,باورتون نمیشه ولی من از اینکه رستوران غذا بخورم ترس دارم به خاطر همین یکی از پیروان پروپاقرص اسنپ فود و ریحون و. ام یا از اینکه وقتی کاری انجام میدم بقیه نگاهم کنند بدم میومد یا از جاهای شلوغ یا از صحبت کردن و بحث کردن با بقیه.
من رفتم جایی که باید با بقیه غذا میخوردم با بقیه میخوابیدم,میرفتم تو حرمی که خیلی شلوغ بود,روزا بیکار بودم و مجبور بودم با بقیه حرف بزنم,جایی رو بلد نبودم و مجبور بودم از بقیه بپرسم و باهاشون حرف بزنم,مجبور بودم برم رستوران وگرنه از گشنگی میمردم:),مجبور بودم با راننده اسنپی که داره منو میبره راه اهن حرف بزنم و اون جکایی که درباره قزوینی ها هست رو بگه و باهم بخندیم و منم از بیخ همه چی رو تکذییب کنم(الکی).
مشهد رفتم یاد گرفتم باید زندگی کرد,باید کاری کنی به خودت خوش بگذره,زندگی این چهار دیواری ای که من یه عمر خودمو توش زندانی کردم نیست,خیلی بزرگتر و زیباتر و جذابتر از این حرفاست.
خلاصه,هرکاری که دوست دارید انجام بدید همه چی رو امتحان کنید ,با مشکلاتتون بجنگید,باهاشون کنار بیاید,ناامید نشید,بچه ها رو دوست داشته باشید مخصوصا دختر بچه ها:)،خوش اخلاق باشید,خوب زندگی کنید,پدر و مادر خوبی باشید,نزدیکانتون رو دوست داشته باشید برای انجام کاری هم تردید نکنید چون چه آدم خوبی باشید یا بد ,چه خوب زندگی کنید یا نه,یه روزی دیگه کسی شمارو یادش نمیاد:)
+بهش اس دادم گفت فراموشت کردم و دیگه بهم پیام نده:),خیلی خوشحال شدم فراموش کرده,جدی میگم:) .
++شبتون بخیر،عاقبتتونم بخیر:)
پنجره صندلی شماره 24 و یه قطاری که همش بره و این اهنگ:
دریافت
من با کیفیت flac گوش میدم حجمش 32 مگه نمیتونستم اونو اپ کنم با همینم گوش بدید خیلی قشنگه 9 دقیقه است
وقتی قدت بلنده,توی خیابون سرت به شاخه و برگ های درختای توی پیاده رو گیر کنه،
وقتی قدت بلنده یا استین پیرهنت کوتاه میشه یا قد شلوارت(این خیلی رو اعصابه)
وقتی قدت بلنده میزها متناسب با قد تو نیست و تو برای اینکه پات زیر میز جا بشه مجبوری پات رو خم کنی,
وقتی قدت بلنده و میری تو بازار سرت هی به این پارچه های جلوی مغازهها گیر میکنه.
وقتی قدت بلنده و میری لباس میخری نمیگی فلان لباس رو من خوشم اومد اونو برام بیار,میگی سایز من چی داری:)،
وقتی قدت بلنده و میری ارایشگاه مجبوری قوز کنی تا ارایشگر بالای کلهات رو ببینه-_-،
وقتی قدت بلنده باید خم شی تا توی اینه سرویس بهداشتی نگاه کنی،
وقتی قدت بلنده مجبوری صندلی ماشین رو تا ته بخوابونی تا تازه پات کنار فرمون بیاد،
وقتی قدت بلنده تخت بالایی قطار بهت کوچیکه و مجبوری قوز کنی تا سرت به سقف نخوره:|
و وقتی قدت بلنده دستت به همه کمدا و طبقه ها و کابینت هایی بالایی بدون اینکه حتی پات رو بلند کنی میرسه D: .
+راه افتادم^_^
درباره این سایت